...

بایدزودترازاینهاتمام میشدمیدونستم اون بهترین انتخابه واقعآدوستم داره وآدمی هست که میشه واسه یه عمر روش حساب کرد درحقم جز خوبی کاردیگه ای نکرده امانمیدونم چراهربار وقتی جلوی کامپیوتر مینشستم نمیتونستم در برابر وسوسه پیشنهادهای جدید مقاومت کنم وبادیدن پیغامهای علاقمندی آدمهای جدیدوسوسه میشدم تااین کیس روهم ببینم وبااینکه میدونستم وقت تلف کردنه ودلم با اون بود باز سرقرارمیرفتم وبرای غیبت چندساعته ام دروغ میبافتم 

یادمه خیلی وقت پیش مهرنوش میگفت:خیانت زرنگی نیست فقط روح و وجودت رو هرز میدی ودرنهایت هیچی از خودت نمیمونه من نمیفهمیدم معنی حرفشو

چقدرتلخه تجربیات بد و دردناک دیگران رو باگوشت پوست استخوان وحتی باتمام وجودو روحت احساس کنی .باخودم گفتم این آخریشه همونطورکه راجب بقیه گفته بودم امااین واقعآآخریش بودهمچین حماقتی از آدمی مثل من بعید بود امامنم گول خوردم وقتی توموقعیتی قرارگرفتم که هیچ راه فراری نبود وقتی مثل سگ منو زیرش انداخته بود وقتی داشتم از بوی مشمئزکننده بدنش بالامی آوردم و.....اون لحظه به این فکرمیکردم که دارم تاوان پس میدم هنوزوضعیت روحیم به حالت نرمال برنگشته هنوز نمیتونم مسواک بزنم چون وقتی مسواک رو داخل دهنم میکنم حالت تهوع بهم دست میده هنوز بدنم دردمیکنه شبهاخوابم نمیبره شدم مثل یه تیکه گوشت بی حس به هیشکی نمیتونم حرفی بزنم اماهمه اینهابه کار دوهفته هست هربارزنگ میزنی قراربذاری هموببینیم بااینکه دلم بال بال میزنه ببینمت ، بهانه میارم وکنسلش میکنم نمیدونم چراالانکه حقم روگذاشتن کف دستم روی نگاه به چشمهات رو ندارم شایدچون میترسم بفهمی منه عوضی لیاقت تو رو ندارم

قانع

دلم اندازه تموم دنیام گرفته هیچ وقت به هیشکی نگفتم حتی به تو آره حتی تو هم نمیدونی نزدیک سه سال طول کشیدکه بفهمم هیشکی جای تو رونمیگیره وقتی تموم کردم فکرنمیکردم دیگه نتونم عاشق بشم اماشدمیبینی سه سال شدومن دراین مدت بامردهای مختلفی آشناشدم ازتوبهتر.ازتوخوشتیپ تر.ازتوپولدارتر.ازتوتحصیلکرده تر.ازتوسرتر.ازتوعاشق تر...امامن...!!

خودمم درست نمیدونم عاشق چی توشدم پسرکوچولوی ساده ای که اسباب تمسخردخترهابودوکبریت بی خطرکلاس چون مثل بقیه دنبال دختربازی وخوشگذرونی نبودتوحال خودش بودوعشقش کارهای هنریش اول فکرمیکردم حسم نسبت بهت ترحم هست بعدفهمیدم عشقه یه عشق پاک بی بهونه مثل خودت ساده وصمیمی خواستم توخودم بکشمش نشدنتونستم.

امشب میدونی به چی فکرمیکردم؟ اگه اونموقع که اختلاف پیداکردیم من جای عصبانی شدن وتوجای فراروخیانت مشکلمون روباهم حل میکردیم وباهم میموندیم الان نزدیک سه سالی میشدکه باهم زیریه سقف زندگی میکردیم من شبهای زیادی به خونمون فکرکرده بودم همون شکلی بودکه توبرام تصویرش کرده بودی گرم وامن ومن خودم روخانوم اون خونه میدونستم خونه ای دورازهیاهوی شهرخونه ای که دیوارهاش پربودازنقاشیهای تووعکسهای من وتوهرشب شعروموسیقی که ساخته بودی روبرام میخوندی وباگیتارت مینواختی وآخرش ازمن نظرت رومیپرسیدی ومن باوسواس خاصی راجب کارهات نظرمیدادم واینقدرحرف میزدیم که صبح میشدوماهنوزتوبغل هم بیداروگرم صحبت شایدالان منتظرتولدکوچولومون بودیم وتوباچوب براش چیزهای خوشگل خوشگل میساختی ماچقدرمیتونستیم خوشبخت باشیم......آخ!!

چرابعداون اتفاق دیگه شعری نگفتی دیگه آهنگ جدیدی توسایتت نذاشتی؟چرانمیذاری بدونم چه میکنی چرانمیذاری بادیدن وشنیدن کارهات بفهمم توسرت چی میگذره؟!؟ هرچندمیدونم هنوزکارهای چوبی قشنگی میسازی وهدیه میدی ...

البته بفهمم که چی بشه!هردوماتغییرکردیم وراههامون فرسنگهاازهم دورشده دیگه حتی زبون همونمیفهمیم چه برسه افکارواحساسات همو!مدتی روکه باتوبودم مثل یه رویامثل یه خواب معصومانه سپری شدکاش هیچوقت سودای بیداری نداشتم چقدرتلخ بودروزیکه فهمیدم مردرویایی من مردزندگی نیست اصلآآدم این دنیانیست ومن این سه سال تومردهای زندگیم دنبال مردرویاهام گشتم وپیدانکردم هرچنداونهاچیزهایی داشتن که تونداشتی امانداشته های تومی ارزیدبه داشته های اونامن چرخیدیم وچرخیدم ودرآخررسیدم به جوابی که ازش فرارمیکردم ودرجواب مامانم که گفت:خودتوناراحت نکنی که اینبارهم بهم خوردونشد.گفتم:دیگه نه ازاومدن مردی خوشحال میشم نه ازرفتنش ناراحت بارفتن اون عشق واحساس هم درمن مرد....شدم یه عروسک جذاب ومنفعت طلب بی احساس که رازعشقش روته قلبش مدفون کرده وفقط دنبال مردی هست که تنهائیش روپرکنه وبه همین قانعه

بهار

آب زنیدراه را هین که نگارمیرسد 

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد 

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد 

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد 

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد 

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد 

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد 

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد 

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد.

ازجنس دوست داشتن

گاهی خیلی ساده تروغیرمنتظره ترازاونیکه حتی فکرش روبکنی اتفاق میوفته وتوبه خودت میایی ومیبینی به همون نگاهی رسیدی که ازحادثه عشق ترشده! 

 

امیدوارم هرزنی توزندگیش این تجربه ناب وبی نظیرروداشته باشه

برف وامید

 

مثل برفی که روتن خشک وخسته زمین می نشینه.امیدروی قلب خسته من نشسته وکم کم داغ دردهایی که کشیدم داره سردمیشه. 

 

مازنهاموجودات عجیبی هستیم خداچطوراینهمه صبوری  

 

وتحمل روتووجودظریف مازنهاقرارداده!!!